هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

  متن منشور کورش کبیر که به عقیده آگاهان اولین منشور حقوق بشر در جهان به شمار می آید از نظرتان می گذرد:

(( منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهارگوشهی جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ ... نوه کورش، شاه بزرگ ... نبیره چیش پیش ، شاه بزرگ . . .

آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم، مردوک خدای بزرگ دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد... زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.

ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.

برده داری را بر انداختم ، به بدبختی های آنان پایان بخشیدم. وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد... من

نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را

مردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد... او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت . ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. . .

من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.

همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به جایگاههای خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم.

همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که نبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگراندم، باشد که دلها شاد گردد.

بشود که خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند...

من برای همه مردم جامعهای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم. ))

کوروش تنها پادشاهی است که در هر سه کتاب آسمانی مورد ستایش خداوند قرار گرفته است. من از اینکه در تاریخ کشورم چنین کسانی بوده اند به خود می بالم و از خود می پپرسم ما به عنوان نگاهبانان این فرهنگ کهن چه کرده ایم وچرا نظاره گر به زیر اب رفتن آرامگاه این مرد بزرگ توسط سد سیوند هستیم.

به نفل از مارلیک ایران

 

http://www.mosahebhighschool.com/

بارون

Number:5

 

تو شهری که من زندگی می کنم‌

 

کمتر احساسِ وجود داره

 

کمتر شادی و محبت وجود داره

 

همگی خلاصه شدن تو زندگی ماشینی.

 

و یادشون رفته انسان اند و خودشون هم به ماشین تبدیل شدن

 

که هر روزه یه برنامه ی از پیش تعیین شده دارند

 

 و همگی یه راه و مقصد معیّن و تکراری!

 

و با این حال؛حتّی شهر منم وقتی بارون می یاد قشنگه!قشنگتر از همیشه!!

 

پری شب که بارون می یومد خیابونا هم با اون همه زمختی و

 

آسفالتِ سیاهشون دلربا شده بودند و انگار منو صدا می کردند 

 

 تا وسط همین آسفالتِ زمخت دراز بکشم.

 

 

 

و فقط نظاره گر اونها از پشتِ پنجره ی آشپزخونه بودم!

 

و درختِ جلوی خونه رو می دیدم

 

 که چه طور خودشو زیر این قطراتِ آسمانی شستشو می ده

 

تا فردا صبح با تنی طاهر و پاک به خورشید خانوم و پرنده ها و آدما سلام کنه!

 

می دونی همسفر حرفام؛

 

بارون هم با آدما حرف می زنه

 

خیلی قشنگتر و غم انگیز تر از چشمای اشک آلود یه انسان؛

 

صدای ریختنشون روی برگها.آسفالتِ خیابون.روی خاک.روی پشتِ بام و ......

 

وای خدای من!چلیک.چلیک.چلیک...................

 

و من آرامتر و ساکن تر از قبل و روحی بی قرارتر!!!

 

من اون شب نخوابیدم و نظاره گر رسیدن صبح به شهر بی روح بودم.

 

نمی دونم صبحا زود پا شدی یا نه!!

نمی دونم اگه صبح زود پا شدی تو جایی که تو زندگی می کنی صدا هست؟!!!

 

اصلاً گوش دادی تا ببینی صدایی هست؟!

 

یا مثل بقیه آدم آهنی ها سریع شروع به خوردن و پوشیدن و رفتن می کنی؟!!

 

تو این جا که من هستم و مثلاً زندگی می کنم!صدا هست.

 

صدای بوقِ ممتدِ ماشین ها.صدای سوتِ قطارها.صدای بلند شدن هواپیما.

 

صدای جاروی رفتگری که داره خیابونو با جاروی بلندش جارو می کنه!

 

ولی اون روز که بیدار بودم و عطر خاک خیس خورده بلند بود

 

به جای صدای تمام اینا یه صدای دیگه ای بود

 

-نه صدای بوق ماشینی.نه صدای سوت قطاری.نه صدای هواپیمایی

 

و نه صدای جاروی رفتگر محل!

 

صدا صدای پرنده ای بود که به شومی معروفِ!

 

آره صدای قار قارِ کلاغ ها بود.

 

آره تو شهری که من زندگی می کنم همه چیز عجیب و غریبه!

 

به جای قوقولی قوقوی خروس تو این وقت روز. صدای قار قار کلاغِ!

 

به جای محبت.نفرته!به جای دوستی.دشمنی! به جای عشق.خودخواهی!

 

به جای لبخند.اَخم!به جای شادی/غم!و به جای وجود.عدم!!!

 

با این حال خیلی جالب بود!همه کلاغ ها با هم شروع به قار قار کرده بودند

 

وتنها  چیزی بودند که سکوت صبح رو می شکوندند!

 

بنظر می یومد که همه مُردند یا مثل زیبای خفته!همگی به خوابِ ۱۰۰ساله رفته اند

 

و در این میان فقط من و کلاغ ها مانده ایم!!!

 

که کلاغ ها به شومی قار قار کنند و من فقط نظاره گر آنها باشم.

 

 

اما نه؛نور امید!

 

با روشن تر شدن هوا.همه چیز عوض شد.زندگی شروع شد

 

 و اولین ندای زندگی صدای جیک جیکِ گنجشک ها و ترانه ی بلبل ها بود

 

-چه صدای زیبایی-و بعد آدم هایی با روح های آهنی و قلب های نداشته 

 

و ایمانی ضعیف قدم به راه خشن زندگی و کار گذاشتند

 

و بعد صدای ماشین ها.قطارها و هواپیماهاو...... .

 

بخاطر دیر وقت شروع شدنِ بارون نتونستم یارو همراهِ قطراتِ بارون باشم

 

مجبور شدم همه رو دوباره بنویسم چون نا خوانا بود

 

 

سلام؛

 

 امشب تولّد ِمنه،یعنی تولّدِ هویّت،هویّتِ آدما

 

امشب اولین شبیِ که واستون می نویسم؛ می خوام بیشتر با دنیای شماها آشنا بشم.

 

دوست دارم،و سعی دارم با شعر حرف بزنم،

 

بخصوص سخنان و اشعارِ استاد دکتر شریعتی،

 

 که دوست دارم که دقیقاً بفهمید و بعد قضاوت کنید.

 

من مخاطبم همه هستند،

 

 ولی از توی همه ی این دوستان یکی که منو با شما آشنا کرد بیشتر مّدِ نظرم هست،

 

دوستی عزیز که خیلی چیزا از رفتار،حرکات،برخوردهاش،صحبت هاش یاد گرفتم

 

 و حقِّ استادی به گردنِ من دارن.

 

اُمیدوارم بتونم جبران کُنم.

 

                                                                      ................................................

 

 

                                                                     

اشکی در گذر گاه تاریخ

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 

آلوده گشت به خون حضرت هابیل

 

از همان روزی که فرزندان آدم

 

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 

آدمیّت مُرد

 

اگر چه آدم زنده بود

 

از همان روزی که یوسف را

 

برادران به چاه انداختند

 

روزی که با شلاق دیوار چین را ساختند

 

آدمّیت مُرده بود

 

بعد دنیا هِی پُرِ آدم شد

 

و این آسیاب گشت ،گشت

 

قرن ها از مرگِ آدم ها گذشت

 

اِی  دریییییییییغ آدمیّت بر نگشت.

 

 

.................................................

 

 

 

 

هبوط

 

مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛

 

نه آن چنان که"کسی می خواست"،

 

که من کسی نداشتم.

 

کسم خدا بود،کسِ بی کسان.

 

او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست.

 

نه از من پرسید و نه از آن "منِ دیگر"م.

 

من یک گِلِ بی صاحب بودم.

 

مرا از روح خود در آن دمید.

 

و بر روی خاک و در زیر آفتاب،

 

تنها رهایم کرد.

 

"مرا به خودم واگذاشت".

 

 

                                          " دکتر علی شریعتی"

                                                                                ..............................................

 

 

 

 

حرف هایی هست برای نگفتن

 

و ارزش عمیق هر کسی

 

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

 

وکتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

 

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

 

که باید قلم را بِکَنم و دفتر را پاره کنم

 

و جلدش را به صاحبش پَس دهم

 

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

 

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.

 

 

                                                 دکتر شریعتی

جمعه!!!

 

                                                                                                    Number: 4

 

نمی دانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است!

 

آسمان آبی است،امّا دلت حالِ غروب ابری ترین روزهای پائیز را دارد.

 

اگر جمعه زیباترین روز اردیبهشت با گلهای سرخ هم که باشد،

 

دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه می کشد.

 

بعد از ظهر آدینه، آیینه دلتنگی غریبی است دلت بهانه می گیرد.

 

هیچ چیز آرامت نمی کند

 

قرار از دست می رود.

 

نا گاه به خود می آیی و می بینی قطراتِ اشک،

 

به آرامی تمام صورتت را پوشانده است.

 

در غروبِ جمعه چه رازی نهفته است؟

 

این اشک از کجا آمده است؟

 

بهانهء گریه چیست؟

 

ای کاش دلت با گریه آرام می گرفت.

 

گریه تو را بی قرارتر می کند

 

دلتنگی ،بیشتر به جانت پنجه می کشد.

 

گاهی که آسمان ابری است و خیالِ باریدن دارد دلتنگ تر می شوی.

 

گریه ات به گریهء غریبانهء آسمان می پیوندد این غمِ غربتِ غروبِ جمعه،

 

جز به یادِ او به یادِ که می تواند باشد؟

 

این غمِ هجر اوست که غروبِ جمعه را رنگِ اِنتظار می زند.

 

آخر تا کی غروبِ جمعه ها را تحمل کنیم؟

 

تا کی نگاهمان به راه و دلمان به اِنتظار بماند؟

 

آخر چرا نبودنش را عادت کرده ایم؟

 

چطور توانسته ایم و می توانیم بدونِ او جمعه هایمان را بگذرانیم؟

 

چرا اشکهایمان بی اثر شده است؟

 

 

چرا؟!!!

 

آه مادر!

 

Number: 3

 

مادر جان!

 

ای کاش رهگذری بودی و تو را فقط برای یک لحظه می دیدم.

 

ای کاش قطرهء آبی بودی و در دریای بیکران ناپدید می شدی.

 

ای کاش ستاره ای بودی و در اوجِ کهکشان ها ناپدید می شدی،

 

که من هرگز حرف های تو را از دیگران نمی شنیدم و

 

ااینگونه دیوانه وار دوستت نداشتم.

 

 

 

دلم گرفته،

 

دل گرفتن امشبِ من بخاطر خودم نیست،

 

نه،بخاطر خودمم وخودتم هست!

 

بخاطر تبعیض هایی که همه دَرَش سهیمیم!

 

چه ظلمیِ تو این دنیا!

 

چه تضادی هست تو این دنیا!

 

چرا انصافی در کار نیست!!؟

 

چرا اینقدر ظلم تو دنیا وجود داره؟!!

 

چرا تو کتابِ دینی نوشتن! عدالت خدا به این نیست که به همه یکسان،

نعمت اعطا کند.

و اگه خدا به یکی از روی لطف چیزی داده و به یکی نداده،دلیل بر بی عدالتی او نیست!!!.......

 

آخه چرا خدا این کارو کرده؟!!

 

خداوند بر چه اساسی به یکی داده و به یکی نه؟!!

 

چرا یکی نونِ شبِشو نداره و یکی همش ریخت و پاش می کنه؟!!

 

نمی دونم رفتی باشگاه فرمانیه یا نه!-منظورم هر کدوم از این سالن های خیلی بزرگ و مجلّلِ- می دونی چه قدر غذا اضافه می مونه؟!!!

هر چیزی که فکرشو کنی!هر چقدر که فکرشو کنی!

از شیرین پلو،چلو مرغ گرفته تا برّه و ماهیِ درسته و میگو و.... .

 

از اون ور امروز از  یکی از همسایه ها شنیدم در این حوالی یه زن و شوهر زندگی می کنن که خانومه بارداره و ماههای آخرشه.

 

و از زور گرسنگی و ضعف دکتر گفته که اصلاً بچه رشد نکرده،

این خانومِ همسایه می گفت اِنقدر دلم واسش می سوزه که بعضی وقتها بهش تخم مرغ می دم تا بخوره!!!!!

 

آخه بی عدالتی تا کجا؟!!!! ما هم امروز برنج دادیم ولی که چی؟!!!

 

آخه با چندتا تخم مرغ و یه کیسه برنج دردش التیام پیدا می کنه؟!!

 

بچه ای که تا حالا باید رشدتش تقریباً کامل شده بود!!!!!!!کامل می شه؟!!

 

مسئول ناقص شدن این بچه کیه؟!!باید کی رو مجازات کرد؟

 

 

تازه این یکی از 100ها موردِ!!!!بقیه شاید این شانسِ چندر غازم نداشته باشن!

 

آخه چرا اینقدر تفاوت و تضاد؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

تولد

 

 

سلام؛

امشب تولّد ِمنه،یعنی تولّدِ هویّت،هویّتِ آدما

امشب اولین شبیِ که واستون می نویسم؛ می خوام بیشتر با دنیای شماها آشنا بشم.

دوست دارم،و سعی دارم با شعر حرف بزنم،بخصوص سخنان و اشعارِ استاد دکتر شریعتی، که دوست دارم که دقیقاً بفهمید و بعد قضاوت کنید.

من مخاطبم همه هستند ولی از توی همه ی این دوستان یکی که منو با شما آشنا کرد بیشتر مّدِ نظرم هست،دوستی عزیز که خیلی چیزا از رفتار،حرکات،برخوردهاش،صحبت هاش یاد گرفتم و حقِّ استادی به گردنِ من دارن.

اُمیدوارم بتونم جبران کُنم.

                                          ................................................     

اشکی در گذر گاه تاریخ

از همان روزی که دست حضرت قابیل

آلوده گشت به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیّت مُرد

اگر چه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را

برادران به چاه انداختند

روزی که با شلاق دیوار چین را ساختند

آدمّیت مُرده بود

بعد دنیا هِی پُرِ آدم شد

و این آسیاب گشت ،گشت

قرن ها از مرگِ آدم ها گذشت

اِی  دریییییییییغ آدمیّت بر نگشت.

 

.................................................

 

هبوط

مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛

نه آن چنان که"کسی می خواست"،

که من کسی نداشتم.

کسم خدا بود،کسِ بی کسان.

او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست.

نه از من پرسید و نه از آن "منِ دیگر"م.

من یک گِلِ بی صاحب بودم.

مرا از روح خود در آن دمید.

و بر روی خاک و در زیر آفتاب،

تنها رهایم کرد.

"مرا به خودم واگذاشت".

                                          " دکتر علی شریعتی"

                                                ..............................................

حرف هایی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

وکتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بِکَنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پَس دهم

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.

 

                                                 دکتر شریعتی