هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

حرفهای یک پدر(یک پند که تا حدودی خود تجربه کردم)

تقدیم به همه خواهرانم:

 

«دخترم با تو سخن می گوییم،

 

گوش کن با تو سخن می گوییم،

 

زندگی در نگهم گلزاریست و تو با قامت چون نیلوفر،

 

شاخه ی پر گل این گلزاری،

 

من در اندام تو یک خرمن گل می بینم.

 

گل عفت،گل صد رنگ امید،گل فردای بزرگ،گل فردای سپید،

 

دیده بگشای و در اندیشه ی گلچینان باش،

 

همه گلچین گل امروزند،

 

همه هستی سوزند،

 

کسی به فردای گل باغ نمی اندیشد.

 

آنکه گرد همه گلها به هوس می چرخد،بلبل عاشق نیست،

 

بلکه گلچین سیه کرداریست که سراسیمه دَوَد پیِ گلهای لطیف،

 

تو گل شادابی به ره باد مرو،غافل از باغ مشو.

 

گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ،

 

کس نگیرد ز گل مرده سراغ.

 

دخترم با تو سخن می گویم،

 

تو که تک گوهر دنیای منی،

 

دل به لبخند حرامی مسپار،

 

چشم امید به ابلیس مدار.

 

 

دیوخویان پلیدی که سلیمان رویند،

 

 

همه گوهر شکنند،دیو کی ارزش گوهر داند؟!!!!!

 

دخترم با تو سخن می گوییم،

 

تو چراغ همه شبهای منی!

 

به ره باد مرو،

 

تو یکی گوهر تابنده ی بی مانندی،

 

خویش را خوار مبین،ای سرا پا الماس،

 

از حرامی بهراس،

 

قیمت خود مشکن،

 

قدر خود را بشناس،قدر خود را بشناس.....»

 

 

امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو به خوبی ادا کرده باشم.

 

و همگی بتونیم تفاوت بین عشق و هوس را درک کنیم و اشتباه تصمیم نگیریم.

نظرات 4 + ارسال نظر
مرجان جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:03 ب.ظ http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

سلام عزیزم
چه قشنگ نوشته بودی . اگه هر کسی ارزش گوهر وجودشو درک کنه اونو به آسونی نمی فروشه
من آپم و منتظر حضورت
بای بای

احمد جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 08:09 ب.ظ http://neghab.blogsky.com

با این که خیلی ((زنونه)) بود...ولی میدونم که میدونین قبولش دارم...پس...
زیبا بود و ممنونم...
دل به هر لبخند حرامی مسپار...
چشم امید به ابلیس مدار...
سبز باشی

هومن شنبه 1 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 04:05 ب.ظ http://lopo.blogsky.com

سلام صونا جان خوبی ؟ راستش کمی گرفتارم :) ولی میام مطلبت قشنگ بود و خوندنی :) در مورد مشگل دوستت !! حل شد ؟!! بازم میام مواظب خودت باش قربانت

پارسا جمعه 6 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:31 ق.ظ http://www.parsa1986.blogfa.com

پارسا هستم.
دوستی داشتم همنام شما که اهل شهر تبریزبود.با کلی ذوقو وشوق و اشک امدم.حیف شد.صونای من دندان پزشک بود

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دلِ غمزده ئی سوخته بود!
کُفرِ ِ زلفش رهِ دین می زد وُ آن سنگین دل
به رَهَش مشعله از چهره برافروخته بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد