هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

فردا روز هوای پاکه!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود

_ که از عنایت شان می رسد به گردون،آه _

کبوتران سپید.

بَدَل شوند پیاپی به زاغ های سیاه!

  

 

 

سگی بگذار،ما هم مردمانیم

 

گفت دانایی که:گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

 

لاجرم جاری ست پیکاری سترگ

 روز و شب،ما بین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحبِ اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجورِ پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگِ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان می نماید،گرگ هست!

 

وآن که با گرگش مدارا می کند،

خلق و خوی گرگ پیدا می کند.

 

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری،گر که باشی همچو شیر

ناتوانی در مصافِ گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

این که انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند،

 

و آن ستمکاران که باهم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟....

 

                                                     فریدون مشیری

هدیه تولد

 

فردا تولد یکی از بهترین دوستانم هست،و من در نهایت تصمیم گرفتم هدیه تولد،شعری از سیاووش کسرائی براش بنویسم که می دونم خوشش می یاد.

 

"به یاد تاریخ سازان و قهرمانان ملی ایران"

 

 

برف می بارد،

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ؛

آنک،آنک،کلبه ای روشن؛

در کنار شعله ی آتش؛

قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«گفته بودم زندگی زیباست؛

گفته و ناگفته،ای بس نکته ها کاینجاست.

آسمانِ باز،

آفتابِ زر،

باغ های گل؛

دشتهای بی در و پیکر؛

آمدن،رفتن،دویدن؛

در غم انسان نشستن؛

پا به پای شادمانیهای مردم،پای کوبیدن؛

کار کردن،کار کردن؛

آرمیدن.

آری،آری،زندگی زیباست؛

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست؛

گر بیفروزیش،رقص شعله اش در هر کران پیداست؛

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

زندگی شعله می خواهد.»

صدا در داد عمو نوروز؛

شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.

کودکانم،داستانِ ما ز آرش بود؛

او به جان خدمتگزار باغ و آتش بود.

 

***

روزگاری بود؛

روزگار تلخ و تاری بود؛

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره؛

دشمنان بر جان ما چیره.

سنگ آزادگان خاموش؛

خیمه گاه دشمنان پرجوش؛

انجمن ها کرد دشمن؛

رایزنها گِرد هم آورد دشمن؛

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند؛

هم بدست ما شکست ما براندیشد.

نازک اندیشانشان،بی شرم؛

یافتند آخر فسونی را که می جستند....

چشم ها با وحشتی در چشم خانه، هر طرف را جستجو می کرد؛

وین خبر را  هر دهانی زیرگوشی بازگو می کرد،

آخرین فرمان

آخرین تحقیر...

مرز را پرواز تیری می دهد سامان.

گر به نزدیکی فرود آید،

خانه هامان تنگ،

آرزومان کور...

ور بپّرد دور؛

تا کجا؟تا چند؟

آه!.....کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛

چشم ها بی گفتگویی،هر طرف را جستجو می کرد.

لشگر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور؛

دو دو و سه سه به پچ پچ گَرد یکدیگر؛

کودکان بر بام ؛

دختران بنشسته بر روزن.

مادران غمگین کنار در؛

کم کَمک در اوج آمد پچ پچ خفته؛

خلق چون بحری برآشفته؛

بجوش آمد؛

خروشان شد؛

به موج افتاد؛

بُرش بگرفت و مردی چون صدف،

از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛

«منم آرش سپاهی مرد آزاده؛

به تنها تیر ترکش،آزمونِ تلختان را اینک آماده

کمانداری کمانگیرم؛

شهاب تیز رو،تیرم؛

مرا تیر است آتش پر؛

مرا باد است فرمانبر؛

ولیکن چاره ی امروز،زور و پهلوانی نیست؛

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.»

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد؛

به آهنگی دگر،گفتار دیگر کرد؛

«درود،ای واپسین صبح،ای سحر بدرود!

که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.

به صبح راستین سوگند!

به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند!

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد؛

پس آنگه بی درنگه خواهدش افکند.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش،

نفس در سینه ها بی تاب میزد جوش؛

زمین خاموش بود و آسمان خاموش؛

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید؛

هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر آرام؛

کودکان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگین کنار در؛

مردها در راه.

دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز؛

راه وا کردند.

کودکان از بام ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند؛

پیرمردان چشم گرداندند.

آرش،اما همچنان خاموش؛

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت؛

وز پی او،

پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

 

***

شامگاهان؛

راه جویانی که می جستند،آرش را به روی قله ها،پی گیر؛

باز گردیدند؛بی نشان از پیکر آرش؛

بی کمان و ترکش بی تیر.

آری،آری،جان خود در تیر کرد آرش؛

کار صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون؛

به دیگر نیمروزی از پی آنروز؛

نشسته بر تناور، ساق گردویی فرو دیدند؛

و آنجا را از آن پس؛

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

 

***

آفتاب و ماه را در گشت؛

سالها بگذشت.

در تمام پهنه ی البرز؛

وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید؛

وندرون دره های برف آلودی که می دانید؛

رهگذرهایی که شب در راه می مانند؛

نام آرش را پیاپی در دل کُهسار می خوانند؛

ونیاز خویش می خواهند.

با دهانِ سنگ های کوه،آرش می دهد پاسخ؛

می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها

آگاه

می دهد امید؛

می نماید راه.

 

«سیاووش کسرائی»

در میدان زندگی

 

 

زندگی میدانی ست

وندرین میدان نیکی و بدی رو در رو

ما به هر حال و به هر کار و به هر جا باشیم

یا قوی گردد از ما نیکی

یا بدی گیرد از ما نیرو!