فردا تولد یکی از بهترین دوستانم هست،و من در نهایت تصمیم گرفتم هدیه تولد،شعری از سیاووش کسرائی براش بنویسم که می دونم خوشش می یاد.
"به یاد تاریخ سازان و قهرمانان ملی ایران"
برف می بارد،
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ؛
آنک،آنک،کلبه ای روشن؛
در کنار شعله ی آتش؛
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
«گفته بودم زندگی زیباست؛
گفته و ناگفته،ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمانِ باز،
آفتابِ زر،
باغ های گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانیهای مردم،پای کوبیدن؛
کار کردن،کار کردن؛
آرمیدن.
آری،آری،زندگی زیباست؛
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست؛
گر بیفروزیش،رقص شعله اش در هر کران پیداست؛
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
زندگی شعله می خواهد.»
صدا در داد عمو نوروز؛
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم،داستانِ ما ز آرش بود؛
او به جان خدمتگزار باغ و آتش بود.
***
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره؛
دشمنان بر جان ما چیره.
سنگ آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پرجوش؛
انجمن ها کرد دشمن؛
رایزنها گِرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند؛
هم بدست ما شکست ما براندیشد.
نازک اندیشانشان،بی شرم؛
یافتند آخر فسونی را که می جستند....
چشم ها با وحشتی در چشم خانه، هر طرف را جستجو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیرگوشی بازگو می کرد،
آخرین فرمان
آخرین تحقیر...
مرز را پرواز تیری می دهد سامان.
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور...
ور بپّرد دور؛
تا کجا؟تا چند؟
آه!.....کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها بی گفتگویی،هر طرف را جستجو می کرد.
لشگر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور؛
دو دو و سه سه به پچ پچ گَرد یکدیگر؛
کودکان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن.
مادران غمگین کنار در؛
کم کَمک در اوج آمد پچ پچ خفته؛
خلق چون بحری برآشفته؛
بجوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بُرش بگرفت و مردی چون صدف،
از سینه بیرون داد.
«منم آرش!»
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛
«منم آرش سپاهی مرد آزاده؛
به تنها تیر ترکش،آزمونِ تلختان را اینک آماده
کمانداری کمانگیرم؛
شهاب تیز رو،تیرم؛
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر؛
ولیکن چاره ی امروز،زور و پهلوانی نیست؛
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.»
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد؛
به آهنگی دگر،گفتار دیگر کرد؛
«درود،ای واپسین صبح،ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد؛
پس آنگه بی درنگه خواهدش افکند.»
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش،
نفس در سینه ها بی تاب میزد جوش؛
زمین خاموش بود و آسمان خاموش؛
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید؛
هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر آرام؛
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه.
دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز؛
راه وا کردند.
کودکان از بام ها او را صدا کردند.
مادران او را دعا کردند؛
پیرمردان چشم گرداندند.
آرش،اما همچنان خاموش؛
از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت؛
وز پی او،
پرده های اشک پی در پی فرود آمد.
***
شامگاهان؛
راه جویانی که می جستند،آرش را به روی قله ها،پی گیر؛
باز گردیدند؛بی نشان از پیکر آرش؛
بی کمان و ترکش بی تیر.
آری،آری،جان خود در تیر کرد آرش؛
کار صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون؛
به دیگر نیمروزی از پی آنروز؛
نشسته بر تناور، ساق گردویی فرو دیدند؛
و آنجا را از آن پس؛
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.
***
آفتاب و ماه را در گشت؛
سالها بگذشت.
در تمام پهنه ی البرز؛
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید؛
وندرون دره های برف آلودی که می دانید؛
رهگذرهایی که شب در راه می مانند؛
نام آرش را پیاپی در دل کُهسار می خوانند؛
ونیاز خویش می خواهند.
با دهانِ سنگ های کوه،آرش می دهد پاسخ؛
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها
آگاه
می دهد امید؛
می نماید راه.
«سیاووش کسرائی»
سلام دوست عزیز
مرسی که ما رو مور د لطف قرار می دید و به ما سر میزنید و من شما رو لینک کردم و منتظر حضور سبز تان هستم
من هم این شعر رو دوست دارم . واقعا شعر زیبایی است
خوش باشی
...خاموشی گناه ماست....((زندگی شعله می خواهد))
...آری،آری،(جان خود) در تیر کرد آرش؛
کار صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش....
...
...
...
بسیار زیبا...
زندگی زیباست...
ممنون از لطفتون
سلام
مرسی که سر زدید
خیلی از شعرهاتون خوشم اومد خیلی زیبا بود
من هم شما رو لینک می کنم
شاد
و
موفق باشید
سلام.ممنون که سر زدی . شعر قشنگی بود . اون مسئله از دل برآمدن و بر دل نشستن در مورد نوشته شما هم صادقه . پس دیگه حرفی نمی مونه . بهروز باشید .
راستی منم آپم . خوشحال میشم بازم بهم یر بزنی .
گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...
گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....
گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...
گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....
گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!
من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!
سلام. خوبی؟ وب لاگ زیبایی داری.خوشحال میشم به دفتر عشق هم بیای. شاد باشی. یا حق
خب اگه من رو هم از دوستات حساب کنی این شعر برای تولدمن هم هست و تو می شی اولین کسی که امسال هدیه تولد به من می ده . با نظرت در مورد زیبایی ها هم موافقم.
از پیشنهادت برای لینک متشکرم .
تو هم به لیست دوستان خوب من اضافه شدی
سلام مهربون
نوشته هات به دل می شینه...
بهت لینک دادم.
سلام به توخوب وعزیز
شعر چهره پاک یک لبخند ویک هدیه ومهرست
آهی است که اشک ها را می خشکاند.
روحی است که درجان خانه می گزیند.
وخوراکش دل است وشرابش مهر.
باید ارزش راستین دوستی رو دونست وازدست نداد. باآرزوی
خوشی وسلامتی درلحظه لحظه زندگی برایتان.
دلم از مرگ بیزار است
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است...
.
.
.
واقعا زیباست
درسته که خیلی از ادیبان در مورد حماسی بودن این شعر ایراد گرفتن ولی به نظر من واقعا زیباست
موفق باشی
یا حق