گفت:«آنجا چشمه ی خورشیدهاست
آسمان ها روشن از نور و صفاست
موج اقیانوس جوشان فضاست.»
باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»
گفت:«بالاتر،جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت، آسمان بی انتهاست»
باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»
گفت:«بالاتر از آنجا، راه نیست
زان که آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست!»
باز من گفتم که:«بالاتر کجاست؟»
لحظه ای در دیدگانم خیره شد
گفت: «این اندیشه ها بس نارساست!»
گفتمش:«از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست:
دورتر از چشمه ی خورشیدها؛
برتر از این عالم بی انتها؛
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه ی پرواز مرغ فکر ماست.»
عشقی که در یک نگاه...
وجودی را به اتش میکشد
در نیم نگاه به سردی قطب جنوب خواهد شد!
فکر...فکر...
این درسته!