هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

عنوان مگه مهمه!

نمیدونم چی بگم و چی بنویسم!

میدونم این چند روزه شاید خبرهای زیادی از فیلم 300 شنیدین!ولی به خاطر عملی شدن پروژه ی بمب گوگلی و در واقع تبلیغ اون این متن رو می نویسم و همگی خوشحال می شیم تو!!!  دوست عزیز هم به ما بپیوندی و این مهم را عملی کنی؛

هر کس به نوبه ی خود و  به اندازه ی خود و در توان خود.

طرح جالبی رو برای این منظور در نظر گرفتن (تصویر علیه تصویر ) که می تونین برای اطلاعات بیشتر به آدرس زیر مراجعه کنید.

امیدوارم بتونیم کمی از درد را التیام ببخشیم.

 

http://300themovie.info

 

 

<a href="http://300themovie.info">300 the movie </a>

 

 

 

http://legofish.com/persiblog/004571.html

امید

 

 

اگر طوفان بر  سرت کوفت

و دلت را آزرد

مرا صدا زن

من با نفس گرم

بهار خواهم بود و پیشت خواهم آمد.

 

***

در تنگ روزی

به فردا امید بند

و اگر گلت پژمرد

شکوفه ای دیگر به خاک بسپار

اگر دلت گرفت

مرا صدا زن

من همچو امیدی

نغمه ای خواهم بود

و در دلت صدا خواهم کرد

 

***

اگر شادی خود را گم کردی

مپندار که دیگر رفتی

در حصار هر غم سعادتی پنهان است

اگر به زانو در آمدی

مگو که: دیگر بر نتوانم خاست

ویرانگری سیل را

آباد نتوانم کرد

چنین اندیشه مکن

و به پریشان خاطری،

مرا صدا زن

 

***

با عنادی که سر کار آمدم

پیشت خواهم آمد

و صبر خود و عناد خود را

ارزانیت خواهم کرد

شادیت،سرورت،

پرو بالت می بخشم.

 

***

تو را پیوسته نیرو باد

تو را پیوسته پیروزی باد!

 

 

پی نوشت:

این شعر به زبان آذری از مروارید دلبازی سروده شده.

"سرود آفرینش"

 

"در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه خدا بود"


و "کلمه"،بی زبانی که بخواندش،

و بی"اندیشه" ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،

و با "نبودن"، چگونه می توان "بودن"؟

و خدا بود و با او عدم،

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای "گفتن"،

که اگر گوشی نبود،نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای "نگفتن"؛

حرف هایی که هرگز سر به "ابتذال گفتن" فرود نمی آرند.

حرف هایی شگفت،زیبا و اهورایی همین هایند.

و سرمایه ی ماورایی هر کسی،

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی تاب و طاقت فرسا،

که همچون زبانه های بی قرار آتشند.

و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند.

کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند ...

اینان هماره در جستجوی "مخاطب" خویشند،

اگر یافتند،یافته می شوند ...

و در صمیم "وجدان" او آرام می گیرند.

و اگر مخاطب خویش را نیافتند،نیستند.

و اگر او را گم کردند،

روح را از درون به آتش می کشند

و دمادم حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت،

که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد.

و عدم چگونه می توانست "مخاطب" او باشد؟
هر کسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هر کسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند، "هست" .

هر کسی را نه بدان گونه که "هست" ،احساس می کنند،

بدان گونه که "احساسش" می کنند،هست.

انسان یک "لفظ " است

که بر زبان آشنا می گذرد

و "بودن" خویش را از زبان دوست می شنود.

هر کسی "کلمه" ای است که از عقیم ماندن می هراسد،

.....

کلمه "هست" می شود.

در "فهمیده شدن" ، "می شود" .

و در آگاهی دیگری ، به خودآگاهی می رسد،

که کلمه در جهانی که فهمش نمی کند،

 

"عدمی" است که "وجود خویش" را حس می کند،

و یا "وجودی" که "عدم خویش" را.

 

و "در آغاز، هیچ نبود،

کلمه بود،

و آن کلمه،خدا بود".

عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.

و خوبی همواره در انتظار خِرَدی است که او را بشناسد.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد.

و جَبَروت نیازمند اراده ای که در برابرش به دلخواه رام گردد.

و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور،

اما کسی نداشت.

خدا آفریدگار بود.

و چگونه می توانست نیافریند؟

و خدا مهربان بود

و چگونه می توانست مهر نورزد؟

"بودن"،"می خواهد"!

و از عدم نمی توان خواست.

و حیات "انتظار می کشد"،

و از عدم کسی نمی رسد.

و "دانستن" نیازمند "طلب" است،

و پنهانی بی تاب "کشف"،

و "تنهایی" بی قرار "انس"

و خدا از "بودن" بیش تر بود،

و از حیات زنده تر

و از غیب پنهان تر

و از تنهایی تنهاتر

و برای "طلب" ،بسیار "داشت"

و عدم نیازمند نیست

نه نیازمند خدا، نه نیازمند مهر

نه می شناسد، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه اُنس می بندد.

و نه هیچ گاه بی تاب می شود

که عدم، "نبودن" مطلق است،

اما خدا "بودن" مطلق بود،

و عدم، فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست،

و خدا "غنای مطلق" بود.

و هر کسی  به اندازه ی "داشتن هایش" ،می خواهد،

و خدا گنجی مجهول بود

که در ویرانه ی بی انتهای غیب،مخفی شده بود.

و خدا زنده ی جاوید بود

که در کویر بی پایان عدم، "تنها نفس می کشید".

دوست داشت چشمی ببیندش.

دوست داشت دلی بشناسدش.

و در خانه ای گرم از عشق،روشن از آشنایی،استوار از ایمان و پاک از خلوص،خانه گیرد.

و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بیافریند.

زمین گسترد.

و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد.

و کوه های اندوهش را

که در یگانگی دردمندش، بر دلش توده گشته بود،

بر پشت زمین نهاد.

و جاده ها را _ که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود _

بر سینه ی کوه ها و صحرا ها کشید.

و از کبریایی بلند و زلالش،آسمان را بر افراشت.

و دریچه ی همواره فروبسته ی سینه اش را گشود.

و آه های آرزومندش را _ که در آن از ازل به بند بسته بود _

در فضای بی کرانه ی جهان ، رها ساخت.

با نیایش های خلوت آرام اش ،سقف هستی را رنگ زد،

و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد،

و رنگ "نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید،

و این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید.

و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد.

و عطر خوش یادهای معطرش را

در دهان غنچه ی  یاس ریخت.

........

سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند.

و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و:

باران ها و باران ها و باران ها!

گیاهان روییدند و درختان ،سر بر شانه های هم برخاستند.

و مرتع های سبز پدیدار گشت.

و جنگل های خرّم سر زد و حشرات بال گشودند ...

و پرندگان ناله برداشتند.

و پرندگان به جستجوی نور بیرون آمدند.

و ماهیان خُرد، سینه ی دریاها را پر کردند ...

و خداوند خدا، هر بامدادان،

از برج مشرق، بر بام آسمان بالا می آمد.

و دریچه ی صبح را می گشود.

و با چشم راست خویش،جهان را می نگریست.

و همه جا را می گشت و ...

هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین،

از دیواره ی مغرب،فرود می آمد

و نومید و خاموش،

سر به گریبان تنهایی غمگین خویش،فرو می برد و هیچ نمی گفت.

و خداوند خدا،هر شبانگاه بر بام آسمان بالا می آمد.

و با چشم چپ خویش،جهان را می نگریست.

و قندیل پروین را برمی افروخت.

و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت.

و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت،

تا در شب بیند و نمی دید.

خشم می گرفت و بی تاب می شد.

و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد،

تا آن را بدرد و نمی درید.

و می جست و نمی یافت و ...

سحرگاهان، خسته و رنگ باخته، سرد و نومید،

فرود می آمد و قطره ی اشکی درشت از افسوس،

بر دامن سحر می افشاند و می رفت و هیچ نمی گفت.

رودها در قلب دریاها پنهان می شدند.

و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند.

و پرندگان در سراسر زمین،

ناله ی شوق بر می داشتند.

و جانوران، هر نیمه با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند.

و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا می افشاندند.

و امّا ...

خدا همچنان تنها ماند و مجهول

و در ابدیت و بی پایان ملکوتش بی کس !

و در آفرینش پهناورش بیگانه.

می جست و نمی یافت.

آفریده هایش او را نمی توانستند دید، نمی توانستند فهمید.

می پرستیدندش امّا نمی شناختندش.

و خدا چشم به راهِ "آشنا" بود.

پیکر تراش هنرمند و بزرگی

که در میان انبوه مجسّمه های گونه گونه اش

غریب مانده است.

در جمعیّت چهره های سنگ و سرد،

تنها نفس می کشید.

کسی "نمی خواست"،

کسی "نمی دید"،

کسی "عصیان نمی کرد"،

کسی عشق نمی ورزید،

کسی نیازمند نبود،

کسی درد نداشت ...

و ...

وخداوند خدا، برای حرف هایش،

باز هم مخاطبی نیافت!

هیچ کس او را نمی شناخت.

هیچ کس با او "اُنس" نمی توانست بست.

"انسان" را آفرید!

و این، نخستین بهار خلقت بود.

 

 

 

گلایه ها طبق طبق، .....

 

 

حرف ها بر سر دلم عقده کرده است.می خواهم گوشه ای بنشینم و کمی تنها باشم،حرف بزنم،بنویسم،بگویم.انگشت هایم خمیازه می کشند.باید بنویسم.این حرف ها را نمی شود تحمل کرد،ورم می کند و رنجم می دهد.

 

   گفتم اولش رو ادبی شروع کنم !!!!......که البته بی ربط با وضع حالم نیست.

   راستی یه چیزی یادم رفت و اون اینکه از تمام دوستانی که به یادم بودن و تنهام نذاشتن کمال تشکر رو دارم!!!

    این تشکر هیچ ربطی به گلایه ی طبق طبقی نداشت! دلم نیومد این هارو نگم و ناکام از دنیا برم!! و حالا !  گلایه هام.....

 

    در اول بگم که قصد توهین به کسی رو ندارم در ثانی با استثنا ها هم کاری ندارم!

 

    وبلاگ نویسان محترم!

    این گلایه مختص شماست!(خُب چه قدر از مسئولین عزیز و دلسوز این ... گِلِه دارین؟!کمی هم از خودمون گِلِه کنیم!)

    حالا چرا؟!

    یه نگاهی به قسمت نظراتتون کردین؟!

_ چه اونایی که خودتون می نویسید؛چه اونایی که براتون می نویسن! _

    ماشاء الله ؛گوش شیطون کَر؛از نظر مفهوم قدم به عرش اعلاء گذاشته!!!

نمونه های بسیار ارزشمند! :


_ سلام من آپم! یه سر بزن!!!!!!!

_ سلام، وبلاگ خوبی داری به وبلاگ منم سر بزن!

(جدا از اینکه اصلا خونده!!!!)

_ اومدم بگم که اومدم!!!!

_ اومدم بگم منم هستم!

_ اومدی که بگی هستی؟!!!

 

    و همین طور صرف فعل آمدن!

    یا هم یه شعر و یا یه نثر رو واسه همه یه جور copy،  pasteمی کنن!

    دیگه خیلی لطف کنن یه قسمتی از متن طرف رو واسش باز copy، paste می کنن؛ می گن اینجاش خیلی بهم چسبید(جدا از گفتن علت چسبیدن!!!!)

    و یا دیگه آخرش! 2 خط تشکر و قدر دانی و لطف و سپاس از نوشتت که جالب بود!

    این خیلی بَدِه و دور از انتظاره که بیایی (با این عنوان: فلان وبلاگ به روز شد؛ یا ما آپیم یه سر بزن.) و بدون ارزش گذاشتن به یک وبلاگ نویس و نخواندن مطالبش؛ بخوایی که به وبلاگت سر بزنن و احیانا نظر بدن!

    (کمی فکر می کنم طرف، متن رو واسه من و شما نوشته ها!!)

    من نمی گم این بَدِه که بخوایم آمار بازدید کننده و نظر دهنده بالا باشه ولی نه فقط بخاطر اینکه آره!منم طرفدار و خواننده دارم،کم نوشتن و دیر نوشتن و با محتوا نوشتن، با ارزشتره!تو یکی از وبلاگ ها دیدم تعداد نظر دهنده ها در تمام نوشته ها بالای 160 تاست!! و محتوا!!!!!!!؛مرکز تبلیغات وبلاگ نویسان.

   فکر نمی کنم این وبلاگ نویس محترم اصلا بتونه نصف این وبلاگ هارو بخونه چه برسه که نظر بده(مخصوصا تو فاصله های کمی هم که به قولی آپ می شن!) و میشه همین وضعیت که نیم ساعته توضیح اضافه می دم!

   و این می شه فقط ارائه اطلاعات،و نه گرفتن آن.

 

کسانیکه خود بسیارند،نیازی به هم وطن ندارند.

کسانیکه خود آزادند، از زندان به ستوه نمی آیند.

آدم های اندکند که به ازدحام محتاجند.

 

   من یه منتقد خوب نمی بینم(جدا از جنبه ی نقد شنیدن!!!)

   تورو خدا به محتوای متن وبلاگ هاتون (وبلاگ هامون) هم توجه کنید (کنیم).

   نمی گم همگیشون بَد اند،نه!من خودم تو این مدت کوتاه ؛مطالب بسیاری از شماها یاد گرفتم و خیلی هم به دردم خورد و از این بابت خوشحالم،ولی تعدادشون هم زیاد نیست!یعنی در مقابل این همه وبلاگ نویس؛بسیار اندک اند!

   برای چی وبلاگ می نویسی؟!فقط واسه وقت گذرونی و یه تفریح _ سالم!!! _ و ابراز وجود؟!

   یا واسه تبادل نظر و اطلاع رسانی و یادگیری از مطالب دیگران؟!

 

   باز کمی بیندیش:از کجایی و بَهر چیستی؟

 

"واسه چیزی که می نویسیم وقت بگذاریم و ارزش قائل شیم!"

 

فردا روز هوای پاکه!!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

به لطف کارگزاران عهدِ ظلمت و دود

_ که از عنایت شان می رسد به گردون،آه _

کبوتران سپید.

بَدَل شوند پیاپی به زاغ های سیاه!

  

 

 

سگی بگذار،ما هم مردمانیم

 

گفت دانایی که:گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

 

لاجرم جاری ست پیکاری سترگ

 روز و شب،ما بین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحبِ اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجورِ پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگِ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

و آن که از گرگش خورد هر دم شکست

گرچه انسان می نماید،گرگ هست!

 

وآن که با گرگش مدارا می کند،

خلق و خوی گرگ پیدا می کند.

 

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری،گر که باشی همچو شیر

ناتوانی در مصافِ گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

این که انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند،

 

و آن ستمکاران که باهم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟....

 

                                                     فریدون مشیری

هدیه تولد

 

فردا تولد یکی از بهترین دوستانم هست،و من در نهایت تصمیم گرفتم هدیه تولد،شعری از سیاووش کسرائی براش بنویسم که می دونم خوشش می یاد.

 

"به یاد تاریخ سازان و قهرمانان ملی ایران"

 

 

برف می بارد،

برف می بارد به روی خار و خارا سنگ؛

آنک،آنک،کلبه ای روشن؛

در کنار شعله ی آتش؛

قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«گفته بودم زندگی زیباست؛

گفته و ناگفته،ای بس نکته ها کاینجاست.

آسمانِ باز،

آفتابِ زر،

باغ های گل؛

دشتهای بی در و پیکر؛

آمدن،رفتن،دویدن؛

در غم انسان نشستن؛

پا به پای شادمانیهای مردم،پای کوبیدن؛

کار کردن،کار کردن؛

آرمیدن.

آری،آری،زندگی زیباست؛

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست؛

گر بیفروزیش،رقص شعله اش در هر کران پیداست؛

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.

زندگی شعله می خواهد.»

صدا در داد عمو نوروز؛

شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.

کودکانم،داستانِ ما ز آرش بود؛

او به جان خدمتگزار باغ و آتش بود.

 

***

روزگاری بود؛

روزگار تلخ و تاری بود؛

بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره؛

دشمنان بر جان ما چیره.

سنگ آزادگان خاموش؛

خیمه گاه دشمنان پرجوش؛

انجمن ها کرد دشمن؛

رایزنها گِرد هم آورد دشمن؛

تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند؛

هم بدست ما شکست ما براندیشد.

نازک اندیشانشان،بی شرم؛

یافتند آخر فسونی را که می جستند....

چشم ها با وحشتی در چشم خانه، هر طرف را جستجو می کرد؛

وین خبر را  هر دهانی زیرگوشی بازگو می کرد،

آخرین فرمان

آخرین تحقیر...

مرز را پرواز تیری می دهد سامان.

گر به نزدیکی فرود آید،

خانه هامان تنگ،

آرزومان کور...

ور بپّرد دور؛

تا کجا؟تا چند؟

آه!.....کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛

چشم ها بی گفتگویی،هر طرف را جستجو می کرد.

لشگر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور؛

دو دو و سه سه به پچ پچ گَرد یکدیگر؛

کودکان بر بام ؛

دختران بنشسته بر روزن.

مادران غمگین کنار در؛

کم کَمک در اوج آمد پچ پچ خفته؛

خلق چون بحری برآشفته؛

بجوش آمد؛

خروشان شد؛

به موج افتاد؛

بُرش بگرفت و مردی چون صدف،

از سینه بیرون داد.

«منم آرش!»

چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛

«منم آرش سپاهی مرد آزاده؛

به تنها تیر ترکش،آزمونِ تلختان را اینک آماده

کمانداری کمانگیرم؛

شهاب تیز رو،تیرم؛

مرا تیر است آتش پر؛

مرا باد است فرمانبر؛

ولیکن چاره ی امروز،زور و پهلوانی نیست؛

رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست.»

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد؛

به آهنگی دگر،گفتار دیگر کرد؛

«درود،ای واپسین صبح،ای سحر بدرود!

که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود.

به صبح راستین سوگند!

به پنهان آفتاب مهر بار پاک بین سوگند!

که آرش جان خود در تیر خواهد کرد؛

پس آنگه بی درنگه خواهدش افکند.»

درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش،

نفس در سینه ها بی تاب میزد جوش؛

زمین خاموش بود و آسمان خاموش؛

تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش.

به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه ی خورشید؛

هزاران نیزه ی زرین به چشم آسمان پاشید.
نظر افکند آرش سوی شهر آرام؛

کودکان بر بام؛

دختران بنشسته بر روزن؛

مادران غمگین کنار در؛

مردها در راه.

دشمنانش در سکوتی ریشخندآمیز؛

راه وا کردند.

کودکان از بام ها او را صدا کردند.

مادران او را دعا کردند؛

پیرمردان چشم گرداندند.

آرش،اما همچنان خاموش؛

از شکافِ دامنِ البرز بالا رفت؛

وز پی او،

پرده های اشک پی در پی فرود آمد.

 

***

شامگاهان؛

راه جویانی که می جستند،آرش را به روی قله ها،پی گیر؛

باز گردیدند؛بی نشان از پیکر آرش؛

بی کمان و ترکش بی تیر.

آری،آری،جان خود در تیر کرد آرش؛

کار صد ها صد هزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش.

تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون؛

به دیگر نیمروزی از پی آنروز؛

نشسته بر تناور، ساق گردویی فرو دیدند؛

و آنجا را از آن پس؛

مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند.

 

***

آفتاب و ماه را در گشت؛

سالها بگذشت.

در تمام پهنه ی البرز؛

وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید؛

وندرون دره های برف آلودی که می دانید؛

رهگذرهایی که شب در راه می مانند؛

نام آرش را پیاپی در دل کُهسار می خوانند؛

ونیاز خویش می خواهند.

با دهانِ سنگ های کوه،آرش می دهد پاسخ؛

می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها

آگاه

می دهد امید؛

می نماید راه.

 

«سیاووش کسرائی»

در میدان زندگی

 

 

زندگی میدانی ست

وندرین میدان نیکی و بدی رو در رو

ما به هر حال و به هر کار و به هر جا باشیم

یا قوی گردد از ما نیکی

یا بدی گیرد از ما نیرو!

 

 

رنج

 

 

من نمی دانم

                 _و همین درد مرا سخت می آزارد_

که چرا انسان،این دانا

                              این پیغمبر

در تکاپوهایش:

               _چیزی از معجزه آن سو تر _

ره نبرده ست به اعجاز محبت،

                                   چه دلیلی دارد؟

 

چه دلیلی دارد

که هنوز

مهربانی را نشناخته است؟

ونمی داند در یک لبخند،

چه شگفتی هایی پنهان است!

 

من برآنم که درین دنیا

خوب بودن – به خدا – سهل ترین کارست

و نمی دانم

               که چرا انسان،

                           تا این حد،

                                با خوبی

                                       بیگانه ست.

 

و همین درد مرا سخت می آزارد!

 

 

 

*

 

اگر بت ها را واژگون کرده باشی،کاری نکرده ای.وقتی واقعا شهامت خواهی داشت که خوی بت پرستی را در درون خویش از میان برده باشی.