هویت

هویت

درد و دل
هویت

هویت

درد و دل

بدون شرح

دلم گرفته

نمی دونم چی کار کنم.برای من و یکی از دوستانم مشکلی پیش اومده و نمی دونم راه حلش چی میتونه باشه!

تنها چیزی که به ذهنم رسیده رفتن پیش یک روانشناس هست که شاید بتونه کمکی کنه!هر چند من خودم و خیلی های دیگه نتیجه ای نگرفتن!

اگه متخصص خوبی سراغ دارین خوشحال می شم بهم معرفی کنید.

ممنون

حرف دل

 

 

این متن رو خطاب به نقاب و در جواب به او می نویسم که شاید به اندازه ی یک آنگستروم از شما بیشتر منو بشناسه.

کسی که همه ی زندگیشو نقاب شامل شده و مثل چتری در زندگیش سایه افکنده!به قول قمیشی:صبح ها که از خواب پا می شیم،نقاب به صورت می زنیم!نقابی که.....

ولی خوشحال می شم شما هم نگاهی بهش بندازین!

«من دلم برای زادگاه کودکی ام تنگ شده،زادگاهی با تمام خاطرات تلخ و شیرین در یکی از محلات قدیمی شهر؛که تو ذهنم، اون کوچه های تنگ و تو در تو،که یادمه وقتی شب ها می خواستیم بریم خونه از ترس اینکه یه هیولای ترسناک یا یه دزد بدجنس الان پشت اون یکی کوچه  ایستاده و منتظر اینه که الان به منو و خانواده ام حمله کنه،مثل بید به خودم می لرزیدم ،تداعی می شه!

به یاد شهری که تابستونها تو حیاطی که پدرم با شلنگ روی کاشی ها رو خیس می کرد،باغچه رو آب می داد و تمام حیاط رو بوی خاک خیس خورده می گرفت، می افتم.

هیییییییییییییییییم،چه بویی!

یادش بخیر،هنوزم عاشقشم.

آره همون حیاطی که شبهای خنک تابستون هر چهارتاییمون(من و سحر و با با و مامان)زیر لحاف، خواب هفت پادشاه و شاه پریون می دیدیم و از پلیدی های دنیا بی خبر .

یاد شهری که تو محله هاش با بچه ها بازی می کردم و سر دسته ی بچه های اون محل بودم و در بین همه ی اون بچه ها فقط من یکی دختر بودم(یه شیر دختر)!

یاد برف بازی کردنها!

یاد خانواده ای که خوب و خوش بودن و همه عالم قبطه ی این خانواده رو می خورد ولی حیف که چه زود گذشت و حیف که از چشم بدنظران دور نموند و خدا هم نخواست که خوشبختی شیرین و کوتاه ما بیش از این ادامه داشته باشه!

و زندگی من و یا بهتر بگم ما دگرگون شد.

الان در زادگاه من تکه ای از روحم به جا مانده!

روحی که هر لحظه به یادش اشکی در دیدگانم می نشیند و جز این مرا یارای دیگر نیست!

تا کی به این زجر کشیدن ها ادامه دهیم؟تا کی؟!

الان زادگاه من جز درد و رنج برایم ارمغانی ندارد،جز چشمانی گرگ صفت که هر لحظه آماده اند برای دریدن من و ما؟چیزی نمی بینم!

الان در زادگاهم که همه با آدم آشنا و هم زبان هستند و دوست؛

که جز تنهایی مادرم (روحم) چیزی نمی بینم!

از زادگاهم جز چند خاطره ی شیرین و کم رنگ و بسیار خاطره ی تلخ و ترسناک نمی بینم.

این است که دیگر این تبریز را نمی خواهم!

ولی باز هم خواستنی است،

                                                       وطن!!!»

من از تبریز قشنگم فقط یه خونه با دو تا باغچه ی بزرگ که بین این دو باغچه یه حوض چهار گوش بزرگ که توش پر آب زلاله (مثل قلب بچه ها )،با چهار تا گلدون،که هر کدوم تو یه گوشه شن یادمه!

می دونی آخرین خاطره ای که از اون خونه یادمه چیه؟

پلان آخر:

دو تا دختر بچه رو بالا پشته بومه یه خونه ی قدیمی نشستند و زل زدن به حیاط خونه،

ناراحتند از اینکه دارن اونجا رو ترک می کنن،و خاطرات خوش و کودکیشونو  دارن همون جا دفن می کنن واسه همیشه؛

و به هم قول می دن و عهد می ببندن که وقتی بزرگ شدن و خودشون پول در آوردن دوباره این خونه رو بخرن و بیان اینجا.

نقاب زندگی خیلی بد جنس تر از این حرفاست که تو می گی.

                                                                                     "همین"

 

سالروز در گذشت شهریار

 

ای سرزمین شهریارِ عاشق پیشه،

ای سرزمین بابک آزادی خواه،

ای سرزمین ستارخان آزادی خواه،

ای سرزمین ستارخان و باقرخان،

ای سرزمین پروین اعتصامی،

دلم برای هوای پاک و بادهای بی ریایت،برای منظره های فعلی پائیزیت،برای کوهستان های پربرفت و خاک جوانمرد پرورت تنگ شده است.

من در اینجا هر شب وقتی که به آسمان این شهر غریب چشم می دوزم،

با خود می گویم:

زمانی که به شهرم سفر کنم،از کوچه پس کوچه هایش خواهم خواست که روزهای کودکی ام را به من باز گردانند و اگر نه گفتند،به مقبرهء شهریار خواهم رفت و خواهم گفت:

حیدر بابا ،دنیا یالان دنیا دی.

به یاد زادگاهم آذربایجان(تبریز)

 

۲۷ شهریور ماه مصادف با درگذشت محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار به تمام شعر دوستان و البته هنر دوستان عزیز تسلیت می گویم.

نامه سرگشاده ی چارلی چاپلین به دخترش جرالدین

 

اگر شروع به خوندن این متن کردین دوست دارم تا آخر متن ادامه بدین!

میدانم شاید اکثر شما این نامه ی سر گشاده را قبلاً خوانده باشید ولی بخاطر فراموشکار بودن روح و عقل انسان،از شما می خواهم دوباره بخوانید و به قلبتون مراجعه کنید.

و همگی متوجه بشویم که تنها چیز ارزشمندمان وجود انسانی ماست.

 

((جرالدین دخترم!

اینجا شب است،یک شب نوئل. در قلعه ی کوچک من، همه ی این سپاهیان بی سلاح خفته اند.۹ برادر و خواهرت و حتی مادرت، به زحمت توانستم بی آنکه این پرندگان خفته را بیدار کنم،خودم را به این اتاق کوچک نیمه روشن،به این اتاقِ انتظارِ پیش از مرگ برسانم.

 من از تو بسی دورم،خیلی دور؛

اما چشمانم کور باد اگر یک لحظه تصویر تو را،از چشم خانه ی دلم دور کنم.تصویر تو آنجا روی میز هم هست تصویر تو،اینجا روی قلب من نیز هست.

اما،تو کجایی؟!!!

آنجا در پاریس افسونگر؛بروی آن صحنه ی پرشکوه تئاتر شانزلیزه می رقصی،این را می دانم.و چنان است که در این سکوت شبانگاهی،آهنگ قدم هایت را می شنوم و در این ظلمات زمستانی برقِ ستارگانِ چشمانت را می بینم.شنیده ام،نقش تو در این نمایش پر نور و پر شکوه،نقش آن شاهدخت ایرانی است که اسیر تاتارها شده است،شاهزاده خانوم باش و برقص، ستاره باش و بدرخش.اما اگر قهقهه ی تحسین آمیز تماشاگران،عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند،تو را فرصت هوشیاری داد در گوشه ای بنشین،نامه ام را بخوان و به صدای پدرت گوش فرا دار.

من پدر تو هستم جرالدین؛ من چارلی چاپلین هستم.

وقتی بچه بودی شبهای دراز به بالینت نسشتم و برایت قصه ها گفتم،قصه ی زیبای خفته در جنگل،قصه ی اژدهای بیدار در صحرا،خواب که به چشمان پیرم می آمد،طعنه اش می زدم و می گفتمش:برو من در رویای دخترم خفته ام.

رویا میدیدم جرالدین،رویا؛رویای فردای تو،رویای امروز تو،دختری می دیدم به روی صحنه،فرشته ای می دیدم به روی آسمان که میرقصید و می شنیدم تماشاگران را که می گفتند:

دختره رو می بینی؟!! این دختر همون دلقک پیره!اسمش یادته؟!

چارلی!!!

         ..........

آره!!!من چارلی هستم.من دلقک پیری بیش نیستم.

امروز نوبت توست،من با آن شلوارِ گشادِ پاره پاره رقصیدم و تو در جامه ی حریر شاهزادگان می رقصی!! این رقص ها و بیشتر از آن صدای کف زدنهای تماشاگران،گاه تو را به آسمانها خواهد بُرد .

برو!!!! آنجا هم برو!

اما گاهی نیز به روی زمین بیا و زندگی مردمان را تماشا کن،زندگی آن رقاصگان دوره گرد کوچه های تاریک را که با شکم گرسنه می رقصند و با پاهایی که،از بی نوایی می لرزد،من یکی از اینان بودم جرالدین،در آن شب ها،در آن شب های افسانه ای کودکی،که تو با لالایی قصه های من به خواب   می رفتی.من باز بیدار می ماندم،در چهره ی تو می نگریستم،ضربان قلبت را می شمردم و از خود می پرسیدم:چارلی!! آیا این بچه گربه هرگز تو را نخواهد شناخت؟!!!

  ............

تو مرا نمی شناسی جرالدین.درآن شبهای دور،بس قصه ها با تو گفتم:اما قصه ی خود را هرگز نگفتم.این هم داستانی شنیدنی است.داستانِ آن دلقک گرسنه ای که در پست ترین محلات لندن آواز می خواند و می رقصید و صدقه جمع می کرد.این داستان من است.من طعم گرسنگی را         چشیده ام،من درد بی خانمانی را کشیده ام و از این ها بیشتر ،من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را ،که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند ،اما سکه ی صدقه ی رهگذر خودخواهی آن را            می خشکاند احساس کرده ام.

با این همه من زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند نباید حرفی زد.

        ..........

داستان من به کار تو نمیآید،از تو حرف بزنیم.به دنبال نام تو،نام من هست.

چاپلی!!!

با همین نام ،۴۰ سال بیشتر ،مردم روی زمین را خنداندم،و بیشتر ازآنچه آنها خندیدند،خود گریستم.

   جرالدین در دنیایی که تو زندگی می کنی.تنها رقص و موسیقی نیست.نیمه شب،هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می آیی آن تحسین کنندگان ثروتمندان را یکسره فراموش کن اما حالِ آن راننده ی تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس،حالِ زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و اگر پولی برای خریدن لباس های بچه اش نداشت پنهانی پولی در جیب شوهرش بگذار.

به نماینده ی خودم در بانک پاریس دستور داده ام فقط این نوع خرج های تو را بی چون و چرا قبول کند.اما برای خرج های دیگرت باید صورت حساب بفرستی.گاه به گاه با اتوبوس یا مترو،شهر را بگرد مردم را نگاه کن،زنان بیوه و کودکان یتیم را نگاه کن و دستِ کم روزی یکبار با خود بگو،من هم یکی از آنها هستم.

آری! تو یکی از آنها هستی دخترم،نه بیشتر!

هنر، پیش از آنکه ۲ بال دور پرواز به انسان بدهد اغلب ۲ پای او را نیز می شکند وقتی به آنجا رسیدی که یک لحظه خود را برتر از تماشاگران رقص خویش بدانی همان لحظه،صحنه را ترک کن و با اولین تاکسی خودت را به حومه ی پاریس برسان.من آنجا را خوب می شناسم،از قرنها پیش آنجا ،گهواره ی بهاری کولیان بوده است.در آنجا رقاصه هایی مثل خودت خواهی دید.زیباتر از تو،چالاک تر از تو و مغرورتر از تو.

آنجا از نور کورکننده ی نور افکن های تئاتر شانزلیزه خبری نیست،نورافکن رقاصان کولی ،تنها نور ماه است.نگاه کن،خوب نگاه کن؛

آیا بهتر از تو نمی رقصند؟!!

اعتراف کن!!!

همیشه کسی هست که بهتر از تو می رقصد،همیشه کسی هست بهتر از تو می زند و این را بدان که در خانواده ی چارلی ،هرگز کسی انقدر ،گستاخ نبوده است که به یک کالسکه ران یا گدای کنار رود سن،ناسزایی بدهد.

     ............

من خواهم مُرد و تو خواهی زیست،امید من آن است که هرگز در فقر زندگی نکنی.همراه این نامه یک چک سفید برایت می فرستم،هر مبلغی که می خواهی بنویس و بگیر.اما همیشه وقتی ۲ فرانک خرج می کنی با خود بگو سومین سکه مال من نیست،این باید مال یک مرد گمنام باشد که امشب به یک فرانک نیاز دارد.جستجویی لازم نیست این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه با تو حرف می زنم برای آن است که از نیروی فریب و افسون این بچه های شیطان خوب     آگاه ام.

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که از روی ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام،اما این حقیقت را با تو بگویم دخترم!

مردمان روی زمین استوار ،

 

بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

 

شاید شبی  درخشش گران بهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد.آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.شاید روزی چهره ی زیبایی،تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند،دل به زر و زیور نبند زیرا :

بزرگترین الماس این جهان آفتاب است

 و این الماس بر گردن همه می درخشد.

اما اگر روزی دل به آفتاب چهره ی مردی بستی با او یکدل باش. به مادرت گفته ام در این باره برایت نامه ای بنویسد او عشق را بهتر از من می شناسد او برای تعریف یکدلی شایسته تر از من است.کار تو بس دشوار است این را می دانم.بروی صحنه،جز تکه ای حریر نازک چیزی تن تو را نمی پوشاند به خاطر هنر می توان لُخت و عریان روی صحنه رفت و پوشیده تر و باکره تر بازگشت.اما هیچ

چیز و هیچ کسِ دیگر در این جهان نیست که شایسته ی

 آن باشد دختری ناخن پایش را بخاطر او عریان کند.

       ...................

برهنگی بیماری عصر ماست،من پیرمردم و شاید که حرف های خنده آور      

می زنم اما به گمان من تن عریان تو،باید مال کسی باشد که روح

عریانش را دوست می داری

بد نیست اگر اندیشه ی تو در این باره مال ۱۰ سال پیش باشد مال دوران پوشیدگی.

نترس!!!

این ۱۰ سال تو را پیرتر نخواهد کرد.بهر حال امیدوارم تو آخرین کسی باشی که تبعه ی جزیره ی لختی ها می شود می دانم که پدران و فرزندان همیشه جنگی جاودانی با یکدیگر دارند،با اندیشه های من جنگ کن دخترم!

من از کودکان مطیع خوشم نمی آید!

با این همه،پیش از آنکه اشک های من این نامه را تَر کند می خواهم یک امید به خود بدهم! امشب،شب نوئل است،شب معجزه است و امیدوارم معجزه ای رخ بدهد تا تو آنچه را من به راستی می خواستم بگویم دریافته باشی.

چارلی دیگر پیر شده است جرالدین!

دیر یا زود باید به جای آن جامه های رقص،روزی هم لباس عزا بپوشی و بر سر مزار من بیایی؛

حاضر به زحمت تو نیستم،تنها،گاه گاهی،چهره ی خود را در آینه ای نگاه کن آنجا مرا نیز خواهی دید.خون من در رگهای توست و امیدوارم حتی آن زمان که خون در رگهای من می خشکد،چارلی را،پدرت را،فراموش نکنی.

من فرشته نبودم!

 اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمی باشم،

                      تو نیز تلاش کن.

                                                                          

                                                                              رویت را می بوسم.

                                                     سوئس؛دومین ساعت از ۸۷۶۷ ساعت سال ۱۹۶۳))

                                                                              مترجم:فرج الله صبا

 

 

دوست من:

ممنون که وقتت را برای خواندن این متن گذاشتی ولی فکر می کنم ارزش این وقت گذاشتن را داشته باشد.

امیدوارم ما هم بتوانیم آدمی باشیم که وقتی به گذشته ی خود نگاه می کنیم شرمنده ی خود نباشیم.چرا که هیچ چیز در دنیا بدتر از آن نیست که انسان در مقابل خویش احساس شرمندگی و خواری کند.

 

 

 

خیلی جالب بود؛ جا برای سوزن انداختن نبود!!!

 

دیروز نمایشگاه بین المللی بودم.اولین نمایشگاه معرفی دانشگاه ها.

متاسفانه از این همه جمعیت دانشجو و صد البته اساتید در کشور و یا حداقل تهران. تعداد محدودی اونجا بودن و کسی نبود جز مسئولین و شاید به تعداد بسیار محدود بازدید کننده.

امیدوارم دوستان از این نمایشگاه خوب دیدن کنند.

زمان : ۱۳ تا ۱۸ شهریور

ساعت نمایشگاه:۱۷ -۱۰  

 

ـ بی اختیار سری تکان دادم و گفتم:

حوادث زندگی با دندانهای ناپیدای خود - که از سلاح جلاد هم تیزتر است - جوانی و شادابی انسان را می جود

ریز ریز می کند و از بین می برد.

ـ فکر وخیال مثل موریانه درون انسان را می خورد و پوک می کند.

از زیر سلاح جلاد می توان فرار کرد اما از رنج های زندگی که در فکر و ذهن آدمی لانه کرده است نمی توان به راحتی خلاص شد.

 دردهای زندگی مثل زهر نیست که آدم را در یک لحظه بکشد مثل بیماری قند است که او را در طول سالها زجر کش می کند.

                                                                                                 تبریز مه آلود(صفحه۱۸۷۷)

                                                                                                             محمد سعید اردوبادی

 

هیچ چیز نیست جز مرگ جز آزادی

آیا این مرگ و این آزادی از زندگیِ در بند بهتر نیست؟

آیا این مرگ بِه از آن نیست که محتاج پشت خم کند؟

آیا این مرگ بِه از آن نیست که آدم در بند باشد؟

                                                                        بزرگ علوی

 

من همیشه به پیش باز حادثه رفته ام همیشه.

هرگز حوصله نداشته ام که به چه کنم چه کنم دست هایم را بمالم!

                                                                          تا حادثه درِ خانه را بزند.

                                                                                                  جلال آل احمد

  متن منشور کورش کبیر که به عقیده آگاهان اولین منشور حقوق بشر در جهان به شمار می آید از نظرتان می گذرد:

(( منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه دادگر، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهارگوشهی جهان. پسر کمبوجیه، شاه بزرگ ... نوه کورش، شاه بزرگ ... نبیره چیش پیش ، شاه بزرگ . . .

آنگاه که بدون جنگ و پیکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند. در بارگاه پادشاهان بابل بر تخت شهریاری نشستم، مردوک خدای بزرگ دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد... زیرا من او را ارجمند و گرامی داشتم.

ارتش بزرگ من به آرامی وارد بابل شد. نگذاشتم رنج و آزاری به مردم این شهر و این سرزمین وارد آید.

برده داری را بر انداختم ، به بدبختی های آنان پایان بخشیدم. وضع داخلی بابل و جایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد... من

نیازارند. فرمان دادم که هیچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را

مردوک خدای بزرگ از کردار من خشنود شد... او برکت و مهربانیاش را ارزانی داشت . ما همگی شادمانه و در صلح و آشتی مقام بلندش را ستودیم. . .

من همه شهرهایی را که ویران شده بود از نو ساختم. فرمان دادم تمام نیایشگاه هایی را که بسته شده بود، بگشایند. همه خدایان این نیایشگاهها را به جاهای خود بازگرداندم.

همه مردمانی را که پراکنده و آواره شده بودند، به جایگاههای خود برگرداندم و خانه های ویران آنان را آباد کردم.

همچنین پیکره خدایان سومر و اکد را که نبونید بدون واهمه از خدای بزرگ به بابل آورده بود، به خشنودی مردوک خدای بزرگ و به شادی و خرمی به نیایشگاههای خودشان بازگراندم، باشد که دلها شاد گردد.

بشود که خدایانی که آنان را به جایگاههای مقدس نخستینشان بازگرداندم، هر روز در پیشگاه خدای بزرگ برایم زندگانی بلند خواستار باشند...

من برای همه مردم جامعهای آرام مهیا ساختم و صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم. ))

کوروش تنها پادشاهی است که در هر سه کتاب آسمانی مورد ستایش خداوند قرار گرفته است. من از اینکه در تاریخ کشورم چنین کسانی بوده اند به خود می بالم و از خود می پپرسم ما به عنوان نگاهبانان این فرهنگ کهن چه کرده ایم وچرا نظاره گر به زیر اب رفتن آرامگاه این مرد بزرگ توسط سد سیوند هستیم.

به نفل از مارلیک ایران

 

http://www.mosahebhighschool.com/

بارون

Number:5

 

تو شهری که من زندگی می کنم‌

 

کمتر احساسِ وجود داره

 

کمتر شادی و محبت وجود داره

 

همگی خلاصه شدن تو زندگی ماشینی.

 

و یادشون رفته انسان اند و خودشون هم به ماشین تبدیل شدن

 

که هر روزه یه برنامه ی از پیش تعیین شده دارند

 

 و همگی یه راه و مقصد معیّن و تکراری!

 

و با این حال؛حتّی شهر منم وقتی بارون می یاد قشنگه!قشنگتر از همیشه!!

 

پری شب که بارون می یومد خیابونا هم با اون همه زمختی و

 

آسفالتِ سیاهشون دلربا شده بودند و انگار منو صدا می کردند 

 

 تا وسط همین آسفالتِ زمخت دراز بکشم.

 

 

 

و فقط نظاره گر اونها از پشتِ پنجره ی آشپزخونه بودم!

 

و درختِ جلوی خونه رو می دیدم

 

 که چه طور خودشو زیر این قطراتِ آسمانی شستشو می ده

 

تا فردا صبح با تنی طاهر و پاک به خورشید خانوم و پرنده ها و آدما سلام کنه!

 

می دونی همسفر حرفام؛

 

بارون هم با آدما حرف می زنه

 

خیلی قشنگتر و غم انگیز تر از چشمای اشک آلود یه انسان؛

 

صدای ریختنشون روی برگها.آسفالتِ خیابون.روی خاک.روی پشتِ بام و ......

 

وای خدای من!چلیک.چلیک.چلیک...................

 

و من آرامتر و ساکن تر از قبل و روحی بی قرارتر!!!

 

من اون شب نخوابیدم و نظاره گر رسیدن صبح به شهر بی روح بودم.

 

نمی دونم صبحا زود پا شدی یا نه!!

نمی دونم اگه صبح زود پا شدی تو جایی که تو زندگی می کنی صدا هست؟!!!

 

اصلاً گوش دادی تا ببینی صدایی هست؟!

 

یا مثل بقیه آدم آهنی ها سریع شروع به خوردن و پوشیدن و رفتن می کنی؟!!

 

تو این جا که من هستم و مثلاً زندگی می کنم!صدا هست.

 

صدای بوقِ ممتدِ ماشین ها.صدای سوتِ قطارها.صدای بلند شدن هواپیما.

 

صدای جاروی رفتگری که داره خیابونو با جاروی بلندش جارو می کنه!

 

ولی اون روز که بیدار بودم و عطر خاک خیس خورده بلند بود

 

به جای صدای تمام اینا یه صدای دیگه ای بود

 

-نه صدای بوق ماشینی.نه صدای سوت قطاری.نه صدای هواپیمایی

 

و نه صدای جاروی رفتگر محل!

 

صدا صدای پرنده ای بود که به شومی معروفِ!

 

آره صدای قار قارِ کلاغ ها بود.

 

آره تو شهری که من زندگی می کنم همه چیز عجیب و غریبه!

 

به جای قوقولی قوقوی خروس تو این وقت روز. صدای قار قار کلاغِ!

 

به جای محبت.نفرته!به جای دوستی.دشمنی! به جای عشق.خودخواهی!

 

به جای لبخند.اَخم!به جای شادی/غم!و به جای وجود.عدم!!!

 

با این حال خیلی جالب بود!همه کلاغ ها با هم شروع به قار قار کرده بودند

 

وتنها  چیزی بودند که سکوت صبح رو می شکوندند!

 

بنظر می یومد که همه مُردند یا مثل زیبای خفته!همگی به خوابِ ۱۰۰ساله رفته اند

 

و در این میان فقط من و کلاغ ها مانده ایم!!!

 

که کلاغ ها به شومی قار قار کنند و من فقط نظاره گر آنها باشم.

 

 

اما نه؛نور امید!

 

با روشن تر شدن هوا.همه چیز عوض شد.زندگی شروع شد

 

 و اولین ندای زندگی صدای جیک جیکِ گنجشک ها و ترانه ی بلبل ها بود

 

-چه صدای زیبایی-و بعد آدم هایی با روح های آهنی و قلب های نداشته 

 

و ایمانی ضعیف قدم به راه خشن زندگی و کار گذاشتند

 

و بعد صدای ماشین ها.قطارها و هواپیماهاو...... .

 

بخاطر دیر وقت شروع شدنِ بارون نتونستم یارو همراهِ قطراتِ بارون باشم

 

مجبور شدم همه رو دوباره بنویسم چون نا خوانا بود

 

 

سلام؛

 

 امشب تولّد ِمنه،یعنی تولّدِ هویّت،هویّتِ آدما

 

امشب اولین شبیِ که واستون می نویسم؛ می خوام بیشتر با دنیای شماها آشنا بشم.

 

دوست دارم،و سعی دارم با شعر حرف بزنم،

 

بخصوص سخنان و اشعارِ استاد دکتر شریعتی،

 

 که دوست دارم که دقیقاً بفهمید و بعد قضاوت کنید.

 

من مخاطبم همه هستند،

 

 ولی از توی همه ی این دوستان یکی که منو با شما آشنا کرد بیشتر مّدِ نظرم هست،

 

دوستی عزیز که خیلی چیزا از رفتار،حرکات،برخوردهاش،صحبت هاش یاد گرفتم

 

 و حقِّ استادی به گردنِ من دارن.

 

اُمیدوارم بتونم جبران کُنم.

 

                                                                      ................................................

 

 

                                                                     

اشکی در گذر گاه تاریخ

 

از همان روزی که دست حضرت قابیل

 

آلوده گشت به خون حضرت هابیل

 

از همان روزی که فرزندان آدم

 

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

 

آدمیّت مُرد

 

اگر چه آدم زنده بود

 

از همان روزی که یوسف را

 

برادران به چاه انداختند

 

روزی که با شلاق دیوار چین را ساختند

 

آدمّیت مُرده بود

 

بعد دنیا هِی پُرِ آدم شد

 

و این آسیاب گشت ،گشت

 

قرن ها از مرگِ آدم ها گذشت

 

اِی  دریییییییییغ آدمیّت بر نگشت.

 

 

.................................................

 

 

 

 

هبوط

 

مرا کسی نساخت،خدا ساخت؛

 

نه آن چنان که"کسی می خواست"،

 

که من کسی نداشتم.

 

کسم خدا بود،کسِ بی کسان.

 

او بود که مرا ساخت آن چنان که خودش خواست.

 

نه از من پرسید و نه از آن "منِ دیگر"م.

 

من یک گِلِ بی صاحب بودم.

 

مرا از روح خود در آن دمید.

 

و بر روی خاک و در زیر آفتاب،

 

تنها رهایم کرد.

 

"مرا به خودم واگذاشت".

 

 

                                          " دکتر علی شریعتی"

                                                                                ..............................................

 

 

 

 

حرف هایی هست برای نگفتن

 

و ارزش عمیق هر کسی

 

به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

 

وکتاب هایی نیز هست برای ننوشتن

 

و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی

 

که باید قلم را بِکَنم و دفتر را پاره کنم

 

و جلدش را به صاحبش پَس دهم

 

و خود به کلبه ی بی در و پنجره ای بخزم

 

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت.

 

 

                                                 دکتر شریعتی

جمعه!!!

 

                                                                                                    Number: 4

 

نمی دانم در غروب جمعه چه رازی نهفته است!

 

آسمان آبی است،امّا دلت حالِ غروب ابری ترین روزهای پائیز را دارد.

 

اگر جمعه زیباترین روز اردیبهشت با گلهای سرخ هم که باشد،

 

دلتنگی غروب ابری بر دلت پنجه می کشد.

 

بعد از ظهر آدینه، آیینه دلتنگی غریبی است دلت بهانه می گیرد.

 

هیچ چیز آرامت نمی کند

 

قرار از دست می رود.

 

نا گاه به خود می آیی و می بینی قطراتِ اشک،

 

به آرامی تمام صورتت را پوشانده است.

 

در غروبِ جمعه چه رازی نهفته است؟

 

این اشک از کجا آمده است؟

 

بهانهء گریه چیست؟

 

ای کاش دلت با گریه آرام می گرفت.

 

گریه تو را بی قرارتر می کند

 

دلتنگی ،بیشتر به جانت پنجه می کشد.

 

گاهی که آسمان ابری است و خیالِ باریدن دارد دلتنگ تر می شوی.

 

گریه ات به گریهء غریبانهء آسمان می پیوندد این غمِ غربتِ غروبِ جمعه،

 

جز به یادِ او به یادِ که می تواند باشد؟

 

این غمِ هجر اوست که غروبِ جمعه را رنگِ اِنتظار می زند.

 

آخر تا کی غروبِ جمعه ها را تحمل کنیم؟

 

تا کی نگاهمان به راه و دلمان به اِنتظار بماند؟

 

آخر چرا نبودنش را عادت کرده ایم؟

 

چطور توانسته ایم و می توانیم بدونِ او جمعه هایمان را بگذرانیم؟

 

چرا اشکهایمان بی اثر شده است؟

 

 

چرا؟!!!